معرفی نویسنده: اوسامو دازای

 

 

اوسامو دازای، نویسنده‌ای بود که با هر واژه‌اش زخم کهنه‌ی زوال بشری را باز می‌کرد
اوسامو دازای، نویسنده‌ای بود که با هر واژه‌اش زخم کهنه‌ی زوال بشری را باز می‌کرد

 

 

شاید در آغاز عجیب به نظر برسد که اوسامو دازای (۱۹۰۹–۱۹۴۸)، نویسنده‌ای که به پرگویی و سیالیت کلام شهرت دارد، در مقالات و نامه‌هایش چندان سخنی از ادبیات یا آثار خودش به میان نیاورده است. بااین‌حال باید به خاطر داشت که او اساساً انسانی بسیار خجالتی بود؛ کسی که نمی‌توانست تحمل کند با لحنی آشکار درباره‌ی خود سخن بگوید. نوشتن درباره‌ی آثار خودش برای او همچون فخر‌فروشی به ظاهر خویش بود. روزی گفته بود: «نویسنده باید از خود شرمنده باشد اگر حتی یک کلمه برای توضیح یا عذرخواهی درباره‌ی اثرش بگوید.»
با چنین رویکردی، دیدگاه دازای نسبت به رمان را باید عمدتاً در آثار داستانی‌اش جست‌وجو کرد. خوشبختانه، او نویسنده‌ای بود که زندگی‌نامه‌ی خود را در قالب داستان روایت می‌کرد؛ و در بسیاری از داستان‌هایش، نویسنده یا هنرمندی به‌عنوان سخنگویی کمابیش پنهان برای خود او ظاهر می‌شود. بدین ترتیب، نگرش دازای به ادبیات همه‌جا در آثارش به چشم می‌خورد. از این نظر، او بسیار شبیه شیگا بود؛ نویسنده‌ای که در سال‌های پایانی زندگی‌اش شدیداً از او بیزار بود.

 

 

غرق شدنِ مردی کشتی‌شکسته

 

 

او در کوچه‌های تاریکِ ذهن خویش سرگردان بود، با بارانِ اندوه و بادی که امید را می‌بلعید
او در کوچه‌های تاریکِ ذهن خویش سرگردان بود، با بارانِ اندوه و بادی که امید را می‌بلعید

 

 

از میان تمام آثار دازای، اثری که بیش از همه به‌طور مستقیم اندیشه‌های او درباره‌ی هنر نویسندگی را آشکار می‌کند، رمانی نسبتاً ناشناخته به نام «دوئل زنان» است. این رمان بر اساس داستان کوتاهی به همین نام نوشته‌ی هربرت اویلنبرگ (۱۸۷۶–۱۹۱۹) شکل گرفته است. دازای این اثر آلمانی را در ترجمه‌ی ژاپنی خوانده بود، اما چنان از آن ناراضی بود که برانگیخته شد تا آن را به شیوه‌ی خود بازنویسی کند. با بررسی اینکه چرا او از داستان اصلی ناراضی بود و چگونه به بازنویسی آن پرداخت، می‌توانیم چیزهای زیادی درباره‌ی نگرش دازای به واقع‌گرایی ادبی و همچنین نسبت میان هنر و واقعیت عینیِ بیرونی دریابیم.
داستان «دوئل زنان» تنها چند صفحه است. شخصیت اصلی آن زنی روس به نام کنستانس است که به‌تازگی از خیانت شوهرش آگاه شده. او می‌خواهد مثلث عشقی میان خود، شوهرش و معشوقه‌ی جوان شوهرش ــ دانشجویی پزشکی ــ را با دوئلی میان خود و دختر جوان خاتمه دهد. آن‌ها در دشتی بیرون شهر دوئل می‌کنند و کنستانس، که تا پیش از آن هرگز هفت‌تیر به دست نگرفته بود، به‌نحوی موفق می‌شود رقیبش را بکشد. بی‌درنگ خود را به مقامات تسلیم می‌کند و به زندان می‌افتد؛ جایی که پیش از آنکه کسی متوجه شود، خود را از گرسنگی می‌کشد. در نامه‌ای که از او به جا می‌ماند، شهادت می‌دهد که خودش را به‌عنوان شهیدی در راه عشق از میان برده است؛ زیرا وقتی فهمید که پیروزی‌اش در دوئل، حیثیتش را حفظ کرده اما عشقش را بازنگردانده، دیگر هیچ هدفی برای ادامه‌ی زندگی نیافت.

 

 

معرفی فیلمساز: یاسوجیرو ازو را بخوانید.

 

 

ادبیات دازای آینه‌ای بود شکست‌خورده، که در هر تکه‌اش تصویر یک فراری، یک گم‌گشته، یک بازنده نقش می‌بست
ادبیات دازای آینه‌ای بود شکست‌خورده، که در هر تکه‌اش تصویر یک فراری، یک گم‌گشته، یک بازنده نقش می‌بست

 


چرا دازای از این داستان ناراضی بود؟ او می‌گفت نویسنده بیش‌ازحد واقع‌گرا به شرح وقایع پرداخته است. دازای پس از نقل چند صفحه‌ی آغازین از داستان اصلی، خطاب به خوانندگانش گفت:
«چطور بود؟ اگر شما خواننده‌ی باتجربه‌ای باشید، لابد همین اندازه برایتان کافی بود تا نکته‌ای عجیب در سبک نوشتار احساس کنید. به یک کلام، نوعی سردی در آن هست؛ نوعی بی‌اعتنایی ــ آن‌قدر که تقریباً توهین‌آمیز است. اگر بپرسید به چه چیزی توهین شده، جواب می‌دهم: به خودِ واقعیت‌ها. توصیف بیش‌ازحد دقیق یک واقعیت عینی، اثر ناآرام‌کننده‌ای بر خواننده دارد. روزنامه‌ها وقتی گزارشی از قتلی یا جنایتی حتی زننده‌تر منتشر می‌کنند، گاهی طرحی از صحنه‌ی جرم ضمیمه می‌کنند؛ مثلاً تصویری از بدن زن کشته‌شده که مثل عروسکی بر زمین اتاق افتاده. شما حتماً چنین چیزهایی دیده‌اید. من تحمل چنین طرح‌هایی را ندارم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم: این را بردارید! این داستان همان برهنگی را دارد. همان‌طور که می‌خوانید، مگر احساسش نمی‌کنید؟»
دازای در جای دیگری اویلنبرگ را به دوربینی تشبیه می‌کند؛ به‌زعم او، داستان اویلنبرگ چیزی نیست جز عکس پلیسیِ صحنه‌ی جنایت. از اینجا نتیجه می‌گیرد که: «وقتی داستانی با عریانی و صراحتِ بی‌اندازه صحنه‌ای را شرح می‌دهد، خواننده، هرچند متأثر می‌شود، اما به تردیدی عمیق می‌افتد.»

 

 

رئالیسمِ دازای یا مردی آویخته بر مویرگ‌های زمان

 

 

دازای به جای اینکه مانند پیامبری بر سنگ موعظه کند، پشت دیوارِ خجلت و نومیدی، بی‌صدا برای دل‌های زخمی می‌نوشت
دازای به جای اینکه مانند پیامبری بر سنگ موعظه کند، پشت دیوارِ خجلت و نومیدی، بی‌صدا برای دل‌های زخمی می‌نوشت

 

 

دازای برای توضیح اینکه چرا نویسنده داستان را آن‌قدر واقع‌گرایانه و ناخوشایند نوشته، نظریه‌ای داشت. به باور او، اویلنبرگ هنگام نوشتن داستان از لحاظ جسمی فرسوده بوده است.
«وقتی آدمِ خسته‌ای داستان می‌نویسد، لحنی خصمانه پیدا می‌کند؛ حتی گاه سرزنش‌گر. در چنین موقعیتی، او می‌تواند بی‌رحمانه‌ترین و بی‌مهرترین وجوهِ واقعیت را با بی‌اعتنایی کامل آشکار کند. شاید درونی‌ترین لایه‌های ذاتِ بشر سرد و بی‌رحم باشد. با جسمی فرسوده و اراده‌ای کاهش‌یافته، انسان می‌تواند کسی را غافلگیر کند و بی‌تشریفات از پا درآورد. غم‌انگیز نیست؟»
دازای تصور می‌کرد اویلنبرگ مردی خسته بوده است هنگام نوشتن «دوئل زنان»؛ آن‌قدر خسته که به خود اجازه داده است «رویکردی بی‌مهر نسبت به زندگی انسانی و نسبت به شیوه‌ی فروتنانه‌ای که انسان روزبه‌روز با آن زندگی می‌کند» اتخاذ کند. چنین بود داوری دازای درباره‌ی واقع‌گرایی.
اما اگر نویسنده نباید واقعیت را همان‌گونه که هست بازنمایی کند، پس چگونه باید بازنمایی کند؟

 

 

زیستن برای دازای یعنی آشتی‌ناپذیری با جهان، یعنی زیستن در سایه‌ی گناه نخستین، یعنی ستایشِ شکست
زیستن برای دازای یعنی آشتی‌ناپذیری با جهان، یعنی زیستن در سایه‌ی گناه نخستین، یعنی ستایشِ شکست

 


پاسخ دازای در شیوه‌ای آشکار می‌شود که او داستان اویلنبرگ را بازنویسی کرد. بزرگ‌ترین تفاوت میان اصل آلمانی و اقتباس دازای در این بود که دازای بسیار بیشتر از درون‌مایه‌های ذهنی سه شخصیت اصلی برای ما می‌گوید. نویسنده‌ی آلمانی تقریباً هیچ نگفته بود از احساسات دانشجوی پزشکی وقتی دعوت به دوئل را دریافت کرد. اما دازای عمیقاً در ذهن او نفوذ می‌کند و روند روانی تصمیم‌گیری‌اش برای پذیرفتن چالش را روشن می‌سازد.
چنان‌که دازای برای ما بازگو می‌کند، دختر جوان پیشاپیش از معشوق خود دل‌زده شده بود؛ مردی که برایش زشت، ضعیف‌الاراده و متظاهر می‌نمود. دعوت کنستانس به دوئل، او را عمیقاً آشفته می‌کند، چرا که تازه به نقش خود به‌عنوان ویرانگر یک ازدواج پی برده بود؛ حتی اندکی نسبت به زن شوهردار حس همدردی پیدا کرده بود که به‌گمانش، او نیز قربانی همان ریاکار شده بود. بااین‌حال، این حس همدلی در روز دوئل، وقتی برای نخستین بار با کنستانس روبه‌رو می‌شود و عزم راسخ او را می‌شناسد، از ذهنش پاک می‌شود؛ و بی‌درنگ تصمیم می‌گیرد چالش را بپذیرد.
دازای در جای جای آثارش همین ایده را پیش می‌برد: افکار زشت و زیبا مدام در ذهن انسان عبور می‌کنند، اما برخی گمان می‌برند فقط افکار زشت حقیقت دارند و فراموش می‌کنند که انسان توان اندیشیدن به زیبایی‌ها را هم دارد. این اشتباه است. تصویرهایی که در ذهن می‌گذرند ممکن است به‌عنوان «واقعیت» وجود داشته باشند، اما اشتباه است که آن‌ها را «حقیقت» بدانیم.

 

 

ادبیاتِ پشیمانی

 

 

هر رمان او همچون اعتراف‌نامه‌ای بود که با مرکبِ خون و خجلت بر کاغذ ریخته می‌شد
هر رمان او همچون اعتراف‌نامه‌ای بود که با مرکبِ خون و خجلت بر کاغذ ریخته می‌شد

 

 

همین ایده در دیگر آثار دازای نیز یافت می‌شود. «دوئل زنان» تنها داستانی نبود که دازای از نویسنده‌ای دیگر بازنویسی کرد. او در تمام موارد، شخصیت‌ها را نسبت به نسخه اصلی همدلانه‌تر تصویر کرد. این شخصیت‌ها عموماً از تباهی خود آگاه بودند. در «هملت جدید»، کلادیوس، گرترود و پولونیوس به‌مراتب همدلانه‌تر از نسخه شکسپیر تصویر می‌شوند، چون آگاه‌تر به ضعف‌های خودند. نمونه‌های مشابه را می‌توان در مجموعه داستان قصه‌های کودکانه یافت: پیرمرد بدجنس در «پیرمرد با غده» اسیر وسواس غده بزرگی روی گونه‌اش است؛ راکون بدذات در «انتقام خرگوش» حیوانی زشت و دست‌وپاچلفتی است که به‌شدت عاشق خرگوش خوب است و بی‌رحمانه از سوی او قربانی می‌شود؛ پیرزن بدذات در «گنجشک زبان‌بریده» خدمتکاری سابق است که سال‌ها از شوهر ضعیف و خیال‌پردازش، همان پیرمرد خوبِ قصه اصلی، نگهداری کرده. در «سانتومو»، قاتل کوگیو نجیبی تصویر می‌شود که «با وجود ظاهر بی‌خیالش، نوعی لبخند بیمناک و فرمان‌پذیر داشت؛ لبخندی که از انسانی انتظار می‌رود که از کودکی زندگی‌اش درگیر رنج بوده است.» در دادخواست به مقامات، «مرد بد» کسی نیست جز یهودا اسخریوطی که شخصیتی همدلانه دارد و می‌کوشد عیسی کاریزماتیک اما ساده‌دل را از فشارهای دنیای عمل‌گرایانه محافظت کند. برای پاک نگه‌داشتن استادش در دل پلشتی‌های زندگی روزمره، خودش هرچه بیشتر در لجن فرو می‌رود. نبرد او سه‌جانبه است: با بدخواهی فریسیان، با دمدمی‌مزاجی استادش عیسی، و با ذهن درون‌نگر و بنابراین دودل خودش.
تمام این شخصیت‌ها در بازنویسی‌های دازای به جای شخصیت‌های شرور، انسان‌هایی ضعیف تصویر می‌شوند. و در واقع همین ضعف است که همدلی دازای را برمی‌انگیزد و او را وامی‌دارد که همدلی خواننده را نیز برانگیزد. برای دازای، ضعف نشانه‌ی نیکی بود، نه شرارت. از نگاه او، آدم شرور کسی بود که هیچ فهم و بنابراین هیچ همدردی‌ای با ضعف انسانی ندارد. او مانند خرگوش زیبارویی در «انتقام خرگوش» است که راکون زشت را شکنجه می‌دهد تا بمیرد؛ یا مانند هوجو یوشیتوکی در «سانتومو» که سیاستمداری کارکشته است و از ارباب ضعیف و خیال‌بافش سوءاستفاده می‌کند. هوریکی در «نه آدمی» و هیراتا در «عیادت» هم از همین دسته‌اند. 

 

 

معرفی نقاش: اوتاگاوا هیروشیگه را بخوانید.

 

 

او هنر را همچون پوزه‌ی خوکی می‌دانست که با همه‌ی پلیدی‌اش، عطرِ بنفشه‌ای پنهان را می‌فهمد
او هنر را همچون پوزه‌ی خوکی می‌دانست که با همه‌ی پلیدی‌اش، عطرِ بنفشه‌ای پنهان را می‌فهمد

 

 

حتی شیگا نااویا، تنها نویسنده معاصر ژاپنی که دازای به او این لقب مشکوک را داد. در مقاله‌ای از واپسین سال‌های عمرش با عنوان چنین شنیده‌ام، دازای به‌شدت به شیگا حمله می‌کند، عمدتاً برای این‌که به زعم او هیچ فهمی از ضعف انسانی ندارد؛ زیباییِ ضعف، از نگاه دازای، از چشم شیگا پنهان مانده بود. شیگا، همان‌طور که پیش‌تر دیدیم، باور داشت که بنیاد طبیعت انسانی، حکمتی غریزی و حیوانی است که باید با اطمینان از آن پیروی کرد. این باور از نظر دازای بیش از اندازه خوش‌بینانه، خودخواهانه و ناسازگار با طبیعت گناهکار بشر بود. دازای یک‌بار درباره شیگا نوشت: «او زیباییِ ضعف را نمی‌فهمد.» و جای دیگر نوشت: «او از ضعف انسانی بیزار است.» به نظر دازای، قهرمان داستان «سفر در شب تاریک»، که می‌کوشد به ذهنیتی برسد که در آن بتواند زنا با محارم پدربزرگش و خیانت همسرش را ببخشد، انسانی باورنکردنی مغرور است، چون هرگز از خود نمی‌پرسد آیا اصلاً حق دارد کسی را ببخشد، یا این‌که خودش به‌اندازه آن‌ها ضعیف و گناهکار نیست.
همین مضمون در داستان کوتاه «مرغان دریایی» هم آمده است. در صحنه‌ای از داستان، قهرمان که نامش دازای است، از او می‌پرسند چه چیزی را مهم‌ترین چیز در ادبیات می‌داند: عشق، انسان‌دوستی، زیبایی، عدالت اجتماعی یا چیز دیگر؟ پاسخ او بی‌درنگ است: پشیمانی. می‌گوید: «اثر ادبی‌ای که پشیمانی نداشته باشد، هیچ است. ادبیات مدرن — خودِ روح دوران مدرن — از دل پشیمانی‌ها، اعترافات، بازاندیشی‌ها و چیزهایی از این دست زاده شد.» و ادامه می‌دهد که همه این افکار خودمتهم‌کننده از «آگاهی به این‌که آدمیزاد موجودی پلید است» سرچشمه می‌گیرند. دازای به این اصل وفادار بود: نخستین اثر خلاقانه‌اش، با عنوان «خاطرات»، از میلش برای «عریان‌ساختن شرح گناهانم از کودکی» زاده شد. در آخرین رمان کاملش، «نه آدمی»، نخستین جمله‌های قهرمان همین حس را دارد: «زندگی گذشته‌ام لبریز از شرمساری است.» آثار دیگرش هم همین ویژگی را دارند: در «همسر ویون»، هم شوهر و هم زن می‌دانند که همه آدم‌ها گناهکارند؛ تفاوت‌شان این است که او همیشه به فکر خودکشی است، در حالی که او می‌خواهد حتی به‌عنوان مجرم هم به زندگی ادامه دهد. نائوجی، شخصیت اصلی «خورشید رو به غروب»، که سرانجام خودکشی می‌کند، از این شناخت دردناک رنج می‌برد که هیچ انسانی بی‌فساد نیست؛ خواهرش کازوکو، که همین باور را دارد، تصمیم می‌گیرد با آن کنار بیاید. دلیل این‌که قهرمانان مرگ را بر زندگی ترجیح می‌دهند و قهرمانان زن برعکس، (گرچه هر دو به یک اندازه از شناخت پلیدی بنیادی بشر رنج می‌برند)، به باور دازای بازمی‌گردد که زنان در برابر شر جهان مقاوم‌ترند. البته زنان جوان و معصوم استثنا هستند. مثلاً در «متامورفوسیس»، دختر جوان هیزم‌شکنی پس از تجاوز پدر مستش خودش را از آبشار پایین می‌اندازد. کانستنس در «دوئل زنان»، وقتی از خیانت شوهرش باخبر می‌شود، آرزوی مرگ می‌کند؛ و چون در دوئل نمی‌میرد، خودش را از گرسنگی می‌کشد.

 

 

هنر برای رنج؛ رنج برای هنر

 

 

دوستیِ او با ضعیفان، دوستیِ همدلی بود، نه دستگیری؛ او فقط صدای لرزان‌شان را بازتاب می‌داد
دوستیِ او با ضعیفان، دوستیِ همدلی بود، نه دستگیری؛ او فقط صدای لرزان‌شان را بازتاب می‌داد

 

 

افکار دازای درباره رابطه میان زندگی و هنر را می‌توان چنین خلاصه کرد: از نگاه او، واقعیت انسانی در نهایت پلید و زشت و طبیعت انسانی ذاتاً فاسد بود. با این حال، باور داشت که ادبیات نباید تماماً به همین واقعیت بپردازد. دلیلش این بود که این ممکن است واقعیت باشد، اما حقیقت نیست. حقیقت، از نگاه دازای، نزد همان آدم‌های «ضعیف» بود؛ کسانی که به‌سختی آگاه بودند که واقعیت انسانی زشت و طبیعت انسانی پلید است. رنج‌هایشان، پشیمانی‌هایشان، تأملات ندامت‌بارشان، تلاش‌های نومیدانه‌شان برای دور نگه داشتن زشتی‌ها و پلشتی‌های زندگی؛ همه این‌ها زیبا بودند. وظیفه‌ی نخستین ادبیات، بازنمایی همین زیبایی بود.
دازای این دیدگاه‌ها را با زیبایی خاصی در قالب یک تمثیل بیان می‌کند که می‌تواند پایان‌بندی شایسته‌ای برای این بخش باشد:
«مردی غرق‌شده بود. امواج خروشان او را بلعیده بودند. با زحمت خود را به ساحل رسانده بود و ناامیدانه به قاب پنجره‌ای چنگ زده بود. آنجا کلبه‌ی فانوس‌بان بود! با شادی به درون اتاق نگریست، به امید آن‌که فریاد کمک سر دهد. فانوس‌بان، همسرش و دختر کوچکشان شادمانه بر سر سفره‌ی ساده‌ی شام نشسته بودند. مرد در دل گفت: «آه، نه! همین که فریادم را بشنوند، آرامش خانه‌ی شادشان درهم می‌شکند.» برای لحظه‌ای تردید کرد، میل به فریاد زدن را در خود خفه ساخت. اما در همان لحظه، موجی عظیم بر او تاخت و او را به دل دریا کشید. برای همیشه ناپدید شد.
رفتار این مرد، ستودنی بود. اما چه کسی شاهدش بود؟ هیچ‌کس. خانواده‌ی فانوس‌بان، بی‌خبر از آنچه بیرون رخ داده بود، خوشحال شام خود را خوردند. در همین حال، مرد غرق‌شده، مرگی تنها و خاموش را در دل امواج خشمگین پذیرا شد. به گمانم برف می‌بارید؛ به هر حال، نه ماه و نه ستاره‌ای بر آن صحنه نظارت داشتند. با این حال، این رفتار ستودنی، حقیقتی انکارناپذیر است.
از کجا می‌دانم؟ شبی آن را در رؤیا دیدم. اما این بدان معنا نیست که همه را ساخته‌ام. این حقیقت، واقعاً وجود دارد؛ به‌نوعی، اکنون بخشی از جهان ما شده است. شگفتی تخیل نویسنده درست همین‌جاست. مردم می‌گویند حقیقت از داستان غریب‌تر است. بااین‌حال، حقایقی هستند که هیچ شاهدی ندارند. و اغلب، چنین حقایقی از همه گرانبهاترند، چون همچون گوهرهایی در تاریکی می‌درخشند. نویسنده داستان می‌نویسد تا چنین حقایقی را به جهان بیاورد.»

 

 

دوستِ ضعیفان

 

 

مرگ دازای در رودخانه‌ی تاما، در آغوشِ معشوقه‌اش، پایانِ طبیعیِ شاعری بود که همیشه به مرگ فکر می‌کرد
مرگ دازای در رودخانه‌ی تاما، در آغوشِ معشوقه‌اش، پایانِ طبیعیِ شاعری بود که همیشه به مرگ فکر می‌کرد

 

 

اگر کارکرد یک رمان این است که انسانی را به تصویر بکشد که به‌دردآورنده از شرارت ذاتی خود آگاه است، پس مهم‌ترین ویژگی یک نویسنده، داشتن درکی عمیق و همدلانه از ضعف‌های بنیادین انسانی است. دازای بارها بر این نکته تأکید کرده است. در جایی گفته بود: «هنرمندان همیشه دوستِ ضعیفان بوده‌اند» و در جایی دیگر: «دوستِ ضعیفان بودن، نقطه‌ی آغاز و نیز نهایت هدف هنرمند است.» به شیگا ـ که به گمانش زیادی «قوی» بود ـ التماس می‌کرد: «اندکی ضعیف‌تر شو. اگر اهل قلمی، ضعیف باش. انعطاف‌پذیرتر باش. تلاش کن کسانی را که با تو متفاوت‌اند بفهمی؛ تلاش کن رنج‌هایشان را درک کنی.» او می‌خواست نویسنده‌ای ضعف‌های کنستانس، گرترود و گورکن بد را درک کند. به شیگا خرده می‌گرفت که درد روانی آکوتاگاوا را نفهمیده است. و همان‌قدر که از شیگا انتقاد می‌کرد، آکوتاگاوا را به‌خاطر آشنایی ژرفش با تاریکی‌های طبیعت انسان تحسین می‌کرد.
در سراسر نوشته‌های دازای، این مفهومِ ضعف انسانی بسط پیدا می‌کند. «عذاب یک فراری. ضعف. کتاب مقدس. ترس از زندگی. دعای یک بازنده.» این‌ها زنجیره‌ی تداعی‌هایی بود که برایش معنا داشت. «فراری» ـ واژه‌ای که در آثارش زیاد می‌آید ـ در «نه آدمی» به‌صورت «بازنده‌ای رقت‌انگیز، یک خطاکار» تعریف می‌شود. این اصطلاح آشکارا به کسی مانند اوبا یوزو اشاره دارد؛ کسی که به‌خاطر آگاهی از «توده‌ای از شرارت» در درون خود، نمی‌تواند تهاجمی باشد و بنابراین قادر به پیروزی در جدال بقا که نامش زندگی است، نیست. «ترس از زندگی» از دیگر اصطلاحات محبوب دازای است؛ یعنی ترس انسانی که چون فراری زندگی می‌کند. مثلاً شاعر اوتانی در «زن ویون» می‌گوید که «همیشه با ترس می‌جنگد»: او از خدایی می‌ترسد که توده‌ی شرارت درونش را دیده و شاید هر لحظه مجازاتش کند. ارجاعات دازای به انجیل نیز در همین چارچوب معنا دارد. در زبان مسیحی، همه‌ی انسان‌ها به گناه اولیه آلوده‌اند؛ همه فاسدند. «دعای یک بازنده» دعایی است به عیسی، که مصلوب شد تا انسان‌ها را از گناه نخستین برهاند. کازوکو در غروب وقتی درمی‌یابد که گناهکار شدن شرط زنده‌بودن در این جهان است، می‌گوید: «برچسب خطاکار. تنها برچسبی که می‌خواهم زیرش مصلوب شوم همین است.» در درخواست از مقامات، یهودا نمی‌تواند خودش را بی‌گناه مطلق بداند و از این رنج می‌کشد. یکی از نامه‌نویسان در نامه‌هایی در باد می‌گوید: «ویژگی بارز نوابغ این است که یکسره به گناهکار بودن خود قانع‌اند.» به نظر دازای، این حرف به‌ویژه در مورد نوابغِ نویسنده صدق می‌کند.
اما اگر نویسنده‌ای عمیقاً به شرارت ذاتی خود باور داشته باشد، آیا بدل به قدیسی نمی‌شود که از ادبیات دست می‌کشد و در پی خدا و رستگاری می‌رود؟ پاسخ دازای منفی است ـ مگر آن‌که «قدیس» را به گسترده‌ترین معنا درک کنیم. در واقع، یوزو در «نه آدمی»، «پسری خوب، مثل یک فرشته» است؛ اوهارا در غروب «شهیدی شریف» است؛ و اوتانی در «زن ویون» شاعری است که از خدا می‌ترسد. بااین‌حال، هیچ‌یک از آن‌ها به‌هیچ‌وجه شباهتی به قدیسان یا حکیمان مذهبی، چه شرقی چه غربی، ندارند. در واقع، بیشتر شبیه یهودای اسخریوطی‌اند تا سایر حواریون. دازای آن‌قدر به کاستی‌های خود آگاه بود که نمی‌توانست شخصیتی بسازد که در جست‌وجوی رستگاری باشد. او چنان در این موضوع حساس بود که به‌سختی می‌توانست در تصویری که هر رهبر دینی از خود ارائه می‌دهد، اثری از غرور (و ریا) نبیند. دازای که به فساد بنیادی انسان باور داشت و از نجابت مردانی که از این آگاهی رنج می‌برند به وجد می‌آمد، آن‌قدر درون‌گرا، خودآگاه و ترسو بود که نمی‌توانست به کنشی مثبت دست بزند. او روزی در نامه‌ای نوشت: «راهی که به سازندگی منتهی شود، راهی دروغین است. برای جوانان امروز، تنها راه درست، راهِ ناامیدی است.»

 

 

معرفی فیلمساز: آکیرا کوروساوا را بخوانید.

 

 

سه رمان از دازای؛ او که مانند خورشید رو به افول می‌رفت
سه رمان از دازای؛ او که مانند خورشید رو به افول می‌رفت

 


وقتی دازای می‌گفت نویسنده دوستِ ضعیفان است، منظورش این نبود که نویسنده واقعاً دست یاری به آن‌ها دراز می‌کند. منظورش این بود که نویسنده ضعیفان را درک می‌کند و به جای آن‌ها ـ البته با شرم و کم‌رویی ـ سخن می‌گوید. دازای روزی در مقاله‌ای به نام «برای پانزده سال» چهره‌ای از هنرمند ترسیم کرد:
«همه‌ی شما حتماً بوکلین را می‌شناسید، هنرمندی که عاشق نقاشی هیولاهای دریایی بود. نقاشی‌هایش حالتی ناپخته دارند و شاید درجه‌یک محسوب نشوند، اما من نمی‌توانم اثری از او به نام هنرمند را فراموش کنم. نقاشی درختی عظیم با برگ‌های سبز انبوه را نشان می‌دهد که بر جزیره‌ای کوچک در اقیانوس ایستاده است، و زیر سایه‌ی درخت، موجودی زشت و بدقواره با فلوتی در دهان نشسته است. او بدن کریهش را پشت درخت پنهان کرده و فلوت می‌زند. پریان زیبا بر کرانه گرد آمده‌اند و غرق در وجد به موسیقی گوش می‌دهند. بی‌تردید اگر نوازنده را می‌دیدند، از وحشت غش می‌کردند. او که این را می‌داند، تمام تلاشش را کرده که خودش را پنهان کند؛ تنها چیزی که از او آشکار می‌شود، نوای فلوتش است. این است سرنوشت رقت‌انگیز و تنهای هنرمند ـ و زیبایی و نجابت راستین هنر. این دقیقاً همان چیزی نیست که می‌خواهم بگویم، اما هنر کم‌وبیش چنین است. هنرمند راستین، انسانی زشت است.»

پس هنرمند، در نهایت، انسانی خجالتی است؛ چون به زشتیِ خود آگاه است. او هرگز بر منبری خطابه نمی‌خواند؛ هرگز از فراز سکو موعظه نمی‌کند. پشت درختی پنهان می‌شود و تنها نوای موسیقی‌اش را به گوش دیگران می‌رساند. همین و بس.
برداشت‌های مشابهی را می‌توان از آن تشبیه مشهور دازای گرفت، جایی که هنرمند را به خوک تشبیه می‌کند. این تصویر در مکالمه‌ای کوتاه از یادداشتی به نام «آوایی کم‌رنگ آمده» است:

 


هنر چیست؟
یک بنفشه.
فقط همین؟
هنرمند چیست؟
پوزه‌ی خوک.
اعتراض دارم!
همان پوزه می‌تواند بوی بنفشه را بشنود.

 

 

و این‌گونه اوسامو دازای به اسطوره‌ای بدل شد، در سرزمینِ شب‌زده‌ای که هنوز در واژه‌هایش گم می‌شود
و این‌گونه اوسامو دازای به اسطوره‌ای بدل شد، در سرزمینِ شب‌زده‌ای که هنوز در واژه‌هایش گم می‌شود

 

 

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده
خرید شمشیر سامورایی

دیگر نوشتارها

سبد خرید

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش